کد مطلب:279216 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:278

در شرح حال نرجس خاتون و نقل رؤیای آن مجلله
من ملیكه دختر یشوعای فرزند قیصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصی حضرت عیسی علیه السلام است تو را خبر دهم به امرعجیب:

بدان كه جدم قیصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامی كه سیزده ساله بودم پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواریون عیسی و از علمای نصاری و عباد ایشان سیصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امرای لشكر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركرده های قبایل چهارهزار نفر، و فرمود: تختی حاضر ساختند كه در ایام پادشاهی خود به انواع جواهر مرصع گردانیده بود وآن تخت را بر روی چهل پایه تعبیه كردند و بتها و چلیپاهای خود را بر بلندیها قراردادند و پسر برادر خود را در بالای تخت فرستاد، چون كشیشان انجیلها را بر دست گرفتند كه بخوانند بتها و چلیپاها سرنگون همگی افتادند بر زمین و پاهای تخت خراب شد و تخت بر زمین افتاد و پسر برادر ملك از تخت افتاد و بی هوش شد،پس در آن حال رنگهای كشیشان متغیر شد و اعضایشان بلرزید. پس بزرگ ایشان به جدم گفت: ای پادشاه! ما را معاف دار از چنین امری كه به سبب آن نحوستها روی نمود كه دلالت میكند بر اینكه دین مسیحی به زودی زائل گردد.

پس جدم این امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشیشان كه این تخت را باردیگر برپا كنید و چلیپاها را به جای خود قرار دهید، و حاضر گردانید برادر این برگشته روزگار بدبخت را كه این دختر را به او تزویج نماییم تا سعادت آن برادر دفع نحوست این برادر بكند، چون چنین كردند و آن برادر دیگر را بر بالای تخت بردند،و چون كشیشان شروع به خواندن انجیل كردند باز همان حالت اول روی نمود ونحوست این برادر و آن برادر برابر بود و سر این كار را ندانستند كه این از سعادت سروری است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناك به حرم سرای بازگشت و پرده های خجالت درآویخت، چون شب شد به خواب رفتم،در خواب دیدم كه حضرت مسیح و شمعون و جمعی از حواریین در قصر جدم جمع شدند و منبری از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سربلندی میكرد و درهمان موضع تعبیه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمد صلی الله علیه و آله و سلم با وصی و دامادش علی بن ابی طالب علیه السلام و جمعی از امامان و فرزندان بزرگواران ایشان قصر را به قدوم خویش منور ساختند،پس حضرت مسیح به قدوم ادب از روی تعظیم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارك آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم فرمود كه یا روح الله! آمده ایم كه ملیكه فرزند وصی تو شمعون را برای این فرزند سعادتمند خود خواستگاری نماییم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خلافت حضرت امام حسن عسكری علیه السلام فرزند آن كسی كه تو نامه اش را به من دادی پس حضرت نظر افكند به سوی حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانی به تو روی آورده، پیوند كن رحم خود را به رحم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم. پس شمعون گفت كه كردم، پس همگی بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم خطبه ای انشاء فرمودند و با حضرت مسیح مرا به حسن عسكری علیه السلام عقد بستند و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم با حواریون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مآب بیدار شدم از بیم كشتن، آن خواب را برای جدم نقل نكردم و این گنج رایگان را در سینه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشید فلك امامت روز به روز در كانون سینه ام مشتعل میشد و سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا میداد تا به حدی كه خوردن و آشامیدن بر من حرام شد و هر روز چهره، كاهی میشد وبدن میكاهید و آثار عشق نهانی در بیرون ظاهر میگردید، پس در شهرهای روم طبیبی نماند كه مگر آنكه جدم برای معالجه من حاضر كرد و از دوای درد من از او سؤال كرد و هیچ سودی نمیداد.

چون از علاج درد من مأیوس ماند روزی به من گفت: ای نور چشم من! آیا درخاطرت چیزی و آرزویی در دنیا هست كه برای تو به عمل آورم؟ گفتم: ای جد من! درهای فرج بر روی خود بسته میبینم اگر شكنجه و آزار از اسیران مسلمانان كه در زندان تواند دفع نمایی و بندها و زنجیرها از ایشان بگشایی و ایشان را آزاد كنی امیدوارم كه حضرت مسیح و مادرش عافیتی به من بخشند، چون چنین كرد اندك صحتی از خود ظاهر ساختم و اندك طعامی تناول نمودم پس خوشحال و شاد شد و دیگر اسیران مسلمان را عزیز و گرامی داشت.

پس بعد از چهارده شب در خوابدیدم كه بهترین زنان عالمیان فاطمه زهرا علیها السلام به دیدن من آمد و حضرت مریم با هزار كنیز از حوریان بهشت در خدمت آن حضرت بودند. پس مریم به من گفت: این خاتون بهترین زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكری علیه السلام است. پس به دامنش درآویختم و گریستم و شكایت كردم كه امام حسن علیه السلام به من جفا میكند و از دیدن من ابا مینماید، پس آن حضرت فرمود كه چگونه فرزند من به دیدن تو بیاید و حال آنكه به خدا شرك می آوری و بر مذهب ترسایی واینك خواهرم مریم و دختر عمران بیزاری میجوید به سوی خدا از دین تو، اگر میل داری كه حق تعالی و مریم از تو خشنود گردند و امام حسن عسكری علیه السلام به دیدن تو بیاید پس بگو:

«اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله».

چون به این دو كلمه طیبه تلفظ نمودم حضرت سیده النساء مرا به سینه خود چسبانید و دلداری فرمود و گفت: اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوی تو میفرستم. پس بیدار شدم و آن دو كلمه طیبه را بر زبان می راندم و انتظارملاقات گرامی آن حضرت میبردم، چون شب آینده در آمد به خواب رفتم خورشید جمال آن حضرت طالع گردید گفتم: ای دوست من! بعد از آنكه دلم را اسیر محبت خود گردانیدی چرا از مفارقت جمال خود مرا چنین جفا دادی؟ فرمود كه دیر آمدن به نزد تو نبود مگر برای آنكه مشرف بودی اكنون كه مسلمان شدی هرشب به نزد تو خواهم بود تا آنكه حق تعالی ما و تو را در ظاهر به یكدیگر برساند واین هجران را به وصال مبدل گرداند، پس از آن شب تا حال، یك شب نگذشته است كه درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرماید.

بشر بن سلیمان گفت: چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: مرا خبر داد امام حسن عسكری علیه السلام در شبی از شبها كه در فلان روز جدت لشكری به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، پس از عقب ایشان خواهد رفت، تو خود را در میان كنیزان و خدمتكاران بینداز به هیئتی كه تو را نشناسند و از پی جد خود روانه شو واز فلان راه برو. چنان كردم طلایه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر كردند و آخر كار من آن بود كه دیدی و تا حال كسی به غیر از تو ندانسته است كه من دخترپادشاه رومم و مردی پیر كه در غنیمت، من به حصه او افتادم از نام من سؤال كرد گفتم نرجس نام دارم، گفت: این نام كنیزان است. بشر گفت: این عجب است كه تو ازاهل فرنگی و زبان عربی را نیك میدانی؟ گفت: از بسیاری محبتی كه جدم نسبت به من داشت میخواست مرا به یاد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمی را كه زبان فرنگی و عربی هر دو میدانست مقرر كرده بود كه هر صبح و شام می آمد و لغت عربی به من می آموخت تا آنكه زبانم به این لغت جاری شد.